نوای زندگی

ساخت وبلاگ
تا حالا در مورد ازدواج درونگراها با برونگراها و چالش‌ها و نتایجش زیاد شنیده و خونده بودم، اما توجهی به این موضوع نداشتم که اگر یک والد برونگرا یک کودک درونگرا داشته باشه، چه اتفاقی میفته؟ این موضوعی بود که سهیل رضایی تو یکی از پادکست‌های جافکری بهش اشاره کرد. سهیل رضایی خیلی ساده توضیح میده که در چنین شرایطی کودک درونگرا درگیر جنگ با خودش میشه، چرا که والد برونگرای اون دائم سعی داره که در راستای تربیت صحیح، کودک رو به کارهای برونگرایانه تشویق کنه، مثلا دائم ازش می‌خواد تا توی جمع حاضر بشه، حرف بزنه، شعر بخونه، برقصه و اجتماعی باشه..، در حالی که انجام این کارها برای کودک خیلی سخته و وقتی که نمی تونه از عهده‌اش به خوبی بر بیاد، والد ازش دلسرد و ناامید میشه و اینجاست که کودک تو یک سیکل معیوب اثبات کردن خودش و یا به تعبیری جنگیدن با خودش میشه. حالا تصور کنین که همون والد یه فرزند برونگرایی هم داشته باشه که نیازهای والد رو به خوبی پاسخ بده و همیشه مورد تشویق قرار بگیره ... .اون کودک دیروز، فرد بالغ امروزه که همچنان از سوی جامعه‌ای که چندان درکی از دنیای درونگراها ندارن، تحت فشار قرار می‌گیره و هنوز هم مجبور میشه تا خلاف اون چیزی که هست عمل کنه تا برچسب خجالتی، گوشه‌گیر و منزوی بهش نچسبه.یه زمانی یه دوست چپ ‌ستی بهم گفت که دنیا فقط برای راست‌دست‌ها طراحی شده و بعد مثال‌هایی از در یخچال و قیچی و ... زد و حالا منم می خوام بگم که هرچی جلوتر میریم انگار دنیا داره برای برونگراها و بدون در نظر گرفتن نیاز درونگراها طراحی میشه، مثلا هر روز به طراحی‌های کلاس درس مبتنی بر انجام فعالیت‌های تیمی افزوده میشه و یا بیشتر شاهد دفاتر کار باز (open- office) در محل کار هستیم (که در مورد رنج‌های این ن نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:52

خیلی وقته که دیگه نتونستم مثل سابق موسیقی گوش کنم و موسیقی هایی که می شنوم صرفا محدود شده به ترانه هایی که تو ماشین پلی می کنیم که این ترانه ها هم دیگه هرچند که هنوز دوست داشتنی و خاطره انگیزن، اما خیلی تکراری و گاها حوصله سر بر شدن. اصلا انگار نه انگار که من ماهی یه بار می‌رفتم سراغ بیپ تونز تا ببینم آلبوم جدید چی اومده تا بخرم و گوش بدم. در هر حال امروز اتفاقی تونستم آهنگ های ریچارد کلایدرمنو دوباره بعد از مدت ها گوش بدم. همون ریچارد کلایدرمنی که اینقدر دوستش داشتم که وقتی دوم دبیرستان بودم، کل زندگینامشو به انگلیسی خوندم و سر کلاس زبان برای بقیه ارائه دادم.اگر اشتباه نکنم سال 97 بود که کلایدرمن در اتفاقی کاملا استثنایی و باور نکردنی به ایران اومد و تو سالن وزارت کشور کنسرت برگزار کرد و منم این شانس رو داشتم که از نزدیک شاهد این رویداد باشم. چقدر اون دو ساعت برای من هیجان انگیز بود، جوری که انگار از عمرم حساب نشد.الان داشتم فکر می کردم که من بدون این که حواسم باشه به یه سری از آرزوهام رسیدم و غرق لذت شدم. من اون شبی رو هم که یه پیانو مکانیکی واقعی خریدم، خیلی خوب یادمه. یادمه که از شدت هیجان نمی تونستم بخوابم. همینطور یادمه که چقـــــــدر خوشحال بودم که تونستم تو کلاس های اقای صحاف تو مشهد ثبت نام کنم و شبش به خواهرم گفتم که این موضوع برای من خیلی خیلی باعث افتخاره :) آخه آقای صحاف هرکسی رو به عنوان هنرجو قبول نمی کرد. خیلی هم سخت‌گیر و تشویق‌نکن بود و باز یادمه که همین آدم سخت گیر یه بار وقتی درس شماره 18 بورگمولر رو براش زدم، خیلی هیجان زده شد، دستم رو با دو تا دستش گرفت و فشار داد و گفت: آفرین. این قطعه رو عالی زدی ... عالی و من اون لحظه قطعا روی زمین نبودم. چه شعفی ... نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 8:20

امروز یه وبسایتی پیدا کردم که توش کارکنان یک شرکت می‌تونن نظرشون رو درباره اون شرکت ثبت کنن. بعد از خوندن نظرات متحیر موندم که پس کجا خوبه برای کار کردن؟ خودم همیشه به این موضوع باور داشتم که همه ما تو یه قایق نشستیم و نمیشه انتظار تفاوت زیادی بین سازمان ها داشت، اما خوب تصورم این بود که شاید یه سری از جاهایی که به قول امروزی ها، برند کارفرمایی بهتری دارن، یکمی اوضاع مناسب تری داشته باشن که خوب این تصویر در حال حاضر کلا نابود شد. بارها این جمله رو از آدم های با تجربه تر از خودم شنیدم که برای این که حالت تو یه سازمانی خوب باشه باید عضوی از یه تیم باشی (منظور از تیم قطعا تیم های معمول کاری نیست) اما هیچ وقت باور نکردم و همیشه به خودم گفتم این فرضیه صرفا برآمده از طرز فکر آدم هایی هست که خودشون با رابطه و تیم وارد سازمان میشن. اما خوب الان می بینم که ظاهرا این موضوع حقیقت داره و شاید این منم که باید از خواب بیدار شم و واقعیت رو بپذیرم. با این اوصاف پس باید دور معیارهای شغلی مثل یادگیری، ارتقا، فرهنگ سازمانی مناسب و ... رو کلا خط کشید و فقط به دنبال جایی بود که حاضرن حقوق بیشتری پرداخت کنن که البته معمولا اینجور جاها هم جای آدم های بی رابطه نیست. نمی دونم. شاید وقتشه که جدی تر به یه سری از موضوعات فکر کنم. نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:01

کتاب "زمان اشتباه، مکان اشتباه" از "جیلیان مک آلیستر" رو خوندم. خیلی برام جذاب و هیجان انگیز بود. ماجرای کتاب از جایی شروع میشه که خانم وکیلی به اسم جنیفر ساعت 1 شب روز صفر، پسر نوجوونش رو جلوی در خونشون می بینه که به یه مرد دیگه چاقو میزنه و اونو میکشه. دیدن این صحنه برای جنیفر خیلی وحشتناک و فراتر از تحملشه. پسرش توسط پلیس بازداشت میشه و حالا باید تا صبح منتظر باشه تا ببینه چه اتفاقی میفته و چکار باید کرد ... چند ساعتی از شب رو خوابش می بره و وقتی بیدار میشه، می بینه که به یک روز قبل، یعنی روز منفی یک برگشته و این میشه شروع سفرش به گذشته. بعد از اون روز هر روز به روزهای قبل تری در زمان برمی گرده تا سرنخ هایی از ماجرا رو بدست بیاره و بتونه به نحوی در سرنوشت تغییری ایجاد کنه. جدا از این که داستان غافلگیری های فوق العاده ای داره و من مدام موقع خوندنش به این فکر می کردم که اگر سریالش ساخته بشه، چقدر جذاب خواهد بود، خود ماجرای سفر در زمان هم، هرچند باورناپذیر، اما بسیار تامل برانگیزه و باعث شد تا در مسیر همراهی با جنیفر بارها و بارها از خودم بپرسم که "اگر قرار بود من به عقب برگردم، چه تغییری توی زندگیم می دادم؟"شاید به جواب این سوال کلیشه ای که "اگر دوباره به دنیا بیای چکار می کنی؟" زیاد فکر کردم و جوابم این بوده که "من زندگیم رو همینطوری که رخ داده و با همین مختصاتی که داره دوستش دارم و بنابراین تغییری توش ایجاد نمی کردم" - مخصوصا که واقعا نمی دونیم انتخاب های دیگه ما چه پیامدهایی دربر خواهد داشت - اما به نظرم موضوع این کتاب اصلا ایجاد یک تغییر کلی در زندگی نیست. بلکه به رفتارها و واکنش های جزیی توجه داره که در هر روز می تونیم داشته باشیم و یا نداشته باشیم. مثلا اگر به همین دیر نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 14:52

نمی دونم من عجیب غریب شدم یا دنیا و آدمهاش اینقدر عجیب و غریب شدن که من هر روز با کلی علامت سوال روزمو تموم می کنم.از همون اول صبح و ب بسم الله این سوالا شروع میشه. مثلا چرا وقتی شرکت یه طبقه از یه پارکینگ طبقاتی رو - که دقیقا ساختمون بغلیمونه- برای تمام کارکنان اجاره کرده و همه میتونن به رایگان و به راحتی ازش استفاده کنن، اما بازم همه دوست دارن تو خود پارکینگ ساختمون به صورت مزاحم خیلی مضاعف پارک کنن - که یه در خیلی کوچیک داره و فقط 6 نفر باید واستن بهت فرمون بدن که به سلامت رد شی- ؟ همین یه ماه پیش تو همین پارکینگ تصادف شد و 6 تا ماشین زخمی شدن و کلی استرس و بحث و دردسر پیش اومد ولی همچنان همون رفتارها ... .یا مثلا نمی دونم چرا هلدینگ بالا سری ما اینقدر به ما حسودیش میشه و ما دست رو هرکاری میذاریم میگه نه مال منه! خودم انجامش میدم! تو برو کنار! خوب مگه نه این که اگر ما سود کنیم اونا سود می کنن؟چرا منی که 5 ماهه دارم اینور اونور رزومه می فرستم و حداقل 20 جا برای مصاحبه رفتم هنوز نتونستم اون کاری که دوست دارمو پیدا کنم؟ حالا برای این چرایی میشه جواب پیدا کرد اما اونجایی رو نمی فهمم که اتفاقی برای یه سمت شغلی دو بار رزومه می فرستم و بار اول درجا رد میشه و بار دوم میره تو اولویت بررسی؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟چرا شرکت هایی که خودشون سردرمدار منابع انسانی و اینجور چیزا هستن نتیجه مصاحبه رو خبر نمیدن؟ سازمانای ما کی می خوان این حداقلهارو یاد بگیرن؟چرا اینقدر اشتیاق وجود داره برای راه اندازی مرکز نوآوری، مرکز شکوفایی، استارتاپ استودیو، بیییب ... ؟ اخه تویی که هنوز همون اصول اولیه تیلور رو تو سازمانت رعایت نمی کنی رو چه به نوآوری؟ تویی که هنوز نمیدونی نوآوری بسته چیه، نوآوری باز می خوا نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:30

حدود دو یا سه سالی هست که روی میزم یه شاخه کوچیک گل قاشقی دارم که تو یه گلدون آب گذاشتم. از اول قصد نداشتم که بکارمش، چون نگهداری گل تو فضای اداره سخته و فقط می خواستم یه رد و نشونی از گل روی میزم داشته باشم. برای همینم به محض این که شاخه اش ریشه میزد، ریشه هاشو جدا می کردم و دوباره توی آب میذاشتم تا خراب نشه.چند وقتی بود که خیلی حال و حوصله خودمم نداشتم چه برسه به این که بخوام به گلدونم توجه کنم و بنابراین رهاش کرده بودم به امون خدا تا این که متاسفانه برگاش کاملا زرد شد. ولی من بازم نه ازش دلجویی کردم و نه دور انداختمش، فقط ته دلم غصه خوردم.چند روز پیش دیدم که دو تا برگ کوچیک نو، دقیقا منشعب از همون برگ های زرد، دارن چشمک میزنن. تو دلم خوشحال شدم اما بازم بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام حتی ابش رو عوض کنم. تا این که امروز همکارم ازم پرسید: "این گلتو دیدی؟ قصه اش رو شنیدی؟" گفتم دیدمش، اما قصه اش رو نشنیدم. گفت این داره میگه "منو هرچقدرم رها کنی، بازم سبز میشم". دیگه دلم طاقت نیاورد و بالاخره بعد هشت ماه پاشدم ابشو عوض کردم و یکمی ریشه هاشو کوتاه کردم. برگ های زردشو جدا نکردم، چون برگ های جدید با تکیه به همونا دارن رشد می کنن. احتمالا یکمی که این کوچولوترا جون بگیرن، اون برگای زردم خودبخود جدا میشن و میفتن. و این قصه چه آگاهی خوبی برای من داشت.تا حالا تجربه کردین که بخواین یه برگ زردو از یه گل جدا کنین، اما راحت کنده نشه؟ معمولا وقتی این اتفاق میفته که هنوز اون برگ کاملا خشک نشده، هرچند که ظاهرش چیز دیگه ای نشون میده. حکم غم و ناراحتی هم برای ادمیزاد همینه. شاید در ظاهر زمان زیادی ازش گذشته، اما نمیشه به زور جداش کرد. باید صبر کرد تا خودش ازت جدا بشه. نباید نگران این زرد شد نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 22:37

زندگي یک نواست. همونطور كه از وارد شدن ضربه به سيمها و ايجاد ارتعاش در اونها نواي دلنشيني ايجاد ميشه، از ضربه خوردن به روح ما و ارتعاش اون هم نواي زندگي جاري ميشه... .گاهي نوايي آروم و عاشقانه رو مي شنوي، گاهي نوايي رعب انگيز، گاهي غم انگيز و گاهي شاد.
اینجا نوای زندگیم رو می نویسم.

نوای زندگی...
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت: 15:53

من خیلی ساده تر از اونچه که فکرش رو بکنی، زیر پام خالی شده بود و داشتم غرق میشدم و رفیقم که دقیقا کنار من داشت شنا می کرد، متوجه این موضوع نبود و جذب ماجراهای توی ساحل شده بود. همش توی چند ثانیه اتفاق افتاد و توی همون وضعیت می تونستم صدای اون رقص و پایکوبی مسخره رو از ساحل بشنوم؛ همینطور صدای شادی و قهقهه بقیه همسفرهامو. می خواستم داد بزنم تا شاید یکی متوجه غرق شدنم بشه ولی تا میومدم که دهن باز کنم، حجم اب زیادی خفم می‌کرد. من قفل شده بودم، گیر کرده بودم. باورم نمیشد ... آدم هایی که این همه سال میشناختمشون و باهاشون دوست بودم، در بحرانی ترین لحظه زندگیم منو از یاد برده بودن ... . دیگه تقریبا ناامید شده بودم و داشتم تن میدادم به پایان زندگیم که یکباره غریبه ای منو به بالای اب کشید.اون روز من در کمال ناباوری نجات پیدا کردم و بعدها از اون غریبه که حالا رفیقم شده، شنیدم که سال ها پیش عزیزش رو توی دریا از دست داده و از اون زمان دیگه ساحل و اتفاقاتش براش بی معنی شده ... .این نوشته واقعی نیست! نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 21:13

شاید اگر از شما بپرسن که خوشبختی رو در چی می دونین و یا تعریفتون از خوشبختی چیه، هر کدوم یک معیار خاص برای اون داشته باشین. اما سلیگمن، بنیان گذار روان شناسی مثبت گرا، well being و یا به تعبیر من خوشب نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 150 تاريخ : شنبه 3 آبان 1399 ساعت: 3:36

و این منم ... دختری در آستانه دفاع!دفاع از چیزی که معروف هست به رساله!وقتی وارد این دوره شدم، هیچ وقت و هرگز فکر نمی کردم که شش سال و نیم از عمرم بهش اختصاص پیدا کنه. از بهترین سال های عمرم. 25 سالگی نوای زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت نوای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soundsoflifeo بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 17:42